گسترش دایره کلمات
عزیز دلم این روزها خیلی داری سعی میکنی حرف بزنی. هرچی میشنوی سعی میکنی تکرار کنی،مثل علی،برف،تس تس ابرو،...، ولی از همه اینها مهم تر یک کلمه ست: آقا. آقاجون اینقدر از آقا گفتنت ذوق کرده که هربار که این کلمه رو میگی دوست داره یه جایزه بهت بده.البته بابای گلم که همیشه همینطور بوده، اونقدر برات به به خریده بود که قبلا به محض اینکه می دیدیش میگفتی به به تا بالاخره آقا گفتن یاد گرفتی. آقا جون قبلا فقط از در اومدنی برات به به می آورد، اما الان یه کیسه آبمیوه خریده گذاشته تو یخچال و هر بار که میگی آقا یکی بهت میده. البته تو هم از اونجایی که با ملاحظه هستی روزی یه آقا بیشتر نمیگی.
روزی که از کرمان رسیدین از راه اومدین بالا. بعد از ناهار مامان و بابات چون خسته بودن رفتن پایین که استراحت کنن.ولی تو موندی پیش ما. آقاجون هم که حسابی ذوق زده ی آقا گفتنت بود عصری سوارمون کرد و بردمون بیرون. اول جلوی یه اسباب بازی فروشی نگه داشت و از اونجایی که عاشق هن هن هستی این هن هن هارو برات خرید،بعد هم رفتیم به یک فضای سبز کوچیک.هنوز رد پایی از برف توی پارکها مونده بود. تو هم که با یه دست هن هن رو گرفته بودی و با یه دست برفها رو از من میگرفتی و پرت می کردی.
خیـــــــــــلی دوستت داریم عزیــــــــــــزم.