پس از یک ماه و اندی...
سلام سروش عزیزم، از اینکه این مدت وبلاگت رو بروز نکردم ازت معذرت می خوام، آخه این روزها خیلی سرم شلوغه، از یک طرف که به شدت درگیر آماده کردن پایان نامه ام هستم، از یک طرف هم کلاسهای آموزشگاه که هفته ای چند روز وقتم رو می گیره. ولی بالاخره یه فرصت (هرچند کوتاه) پیدا کردم تا بیام و یک کم از خاطرات این روزها برات بنویسم. اول از همه عکسهای کاخ گلستان رو برات میذارم که تو روزهای عید رفتیم. روز سوم عید، یعنی یک روز قبل از کرمان رفتن شما، با همدیگه رفتیم کاخ گلستان. تو اولش خیلی خیلی پسر خوبی بودی و همش تو محوطه واسه خودت بازی می کردی، اما چون ایستادنمون تو صف خیلی طول کشید، کم کم خسته شدی و بنای ناسازگاری گذاشتی، جوری که مجبور شدیم بعد از دیدن اولین کاخ، برگردیم سمت ماشین تا تو شیر بخوری و بخوابی. ولی در کل روز خیلی خوبی بود و به همه مون خوش گذشت.
چون کسی خونه نبود داری بر میگردی
الهی قربون اون دهن غنچه ات برم عزیـــــــزم
یه پا این ور جدول، یه پا اون ور جدول، مشغول شیطنت
مجسمه کمال الملک در حال کشیدن تابلوی ناتمام...
اینجا از نگرانی اینکه یه وقت نیای جلو و نیفتی، من دارم اون پایین خودمو تیکه پاره می کنم
این عکس هنری رو مامان هنرمندم ازمون گرفت. بابات داره از مامانت عکس میگیره و منم اون ته دارم با تو سر و کله می زنم.
و اما خاطره ی بعدی مربوط میشه به پارک دونفره ی من و تو. یه روز که مامانت می خواست صبح بره سازمان بورس و ظهر هم از اونجا بره کلاس خیاطی، من تصمیم گرفتم واسه اینکه تو زیاد حوصله ات سر نره ببرمت پارک نزدیک خونه مون تا یک کم تاب بازی کنی. تو هم مثل همیشه خیلی پسر خوبی بودی. بعد از برگشتن از پارک خوابیدی، ولی زود بیدار شدی و خستگیت بطور کامل در نرفت. شب که از مامانت حالت رو پرسیدم گفت بازم 3-4 ساعت خوابیدی، فکر کنم پارک خیلی خسته ات کرده بود عزیز دلم.
خوردن خوراکی ممنوعه(پفک) روی تاب
قربونت برم که اینقدر قشنگ بستنی می خوری
اومدن از پارک و خوابیدن رو پای عمه.
و بالاخره اینکه، از همه ی دوستانی که در این مدت جویای احوال ما بودن کمال تشکر رو دارم.