سروشسروش، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

سروش کوچولوی دوست داشتنی

روز معلم

پیش از هر چیز روز معلم رو، البته با چند روز تاخیر، به همه معلم های خوب کشورمون تبریک میگم. زن داداش عزیزم(مامان سروش) به مناسبت این روز، این کارت زیبا رو برای من درست کرده که من ازش خیلی ممنونم . سروش عزیزم هم توش برای یادگاری یه نقاشی کشیده از هر دوتا تون خیلی خیلی ممنونم ...
19 ارديبهشت 1393

چهارشنبه سوری + سال تحویل93

عزیز دل عمه، نمیدونی چقدر خوشحالم که امسال واسه چهارشنبه سوری و سال تحویل پیش ما موندین، امسال قراره چهارم عید برید کرمان و من خیــــــلی خوشحالم که چند روز اول سال رو پیش ما هستید. تو آقا پسر شجاع، روز چهارشنبه سوری کلی همه رو سوپرایز کردی. نه تنها از صداها نمی ترسیدی، بلکه به طرف آتیش میدویدی و فشقشه رو به سمت دهنت میبردی تا فوتش کنی و... و اما سال تحویل و عیدی شما. این لباسها هدیه مامانی و آقا جونه برای عزیز دلمون، اون گربه، یا به قول خودت میی، هدیه منه. مبارکت باشه عزیز دل عمه هر کاری کردم دست از فضولی بر نداشتی تا یه عکس خوب ازت بگیرم. این هم چند تا...
1 فروردين 1393

بهار می آید...

باز کن پنجره ها را، که نسیم روز میلاد اقاقی ها را جشن می گیرد و بهار روی هر شاخه، کنار هر برگ شمع روشن کرده است. * همه ی چلچله ها برگشتند و طراوت را فریاد زدند کوچه یکپارچه آواز شده است و درخت گیلاس هدیه ی جشن اقاقی ها را گل به دامن کرده است. * باز کن پنجره ها را ای دوست هیچ یادت هست که زمین را عطشی وحشی سوخت؟ برگ ها پژمردند؟ تشنگی با جگر خاک چه کرد؟ * هیچ یادت هست؟ توی تاریکی شب های بلند سیلی سرما با تاک چه کرد؟ با سر و سینه ی گل های سپید نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟ هیچ یادت هست؟ * حالیا معجزه ی باران را باور کن و سخاوت را در...
23 اسفند 1392

یک روز کامل با سروش

سروش گلم دلم میخواد تمام لحظات با تو بودن رو هزار بار مرور کنم تا هیچوقت از ذهنم پاک نشن.افسوس که نمیشه همهء لحظه ها رو اینجا نوشت،ولی تا اونجایی که بتونم برات مینویسم تا هم برای خودم یادگاری بمونه و هم تو در آینده بخونیشون و بدونی چه لحظه های قشنگی با هم داشتیم. چند روز پیش مامان و بابات برای خرید عید رفتن بیرون و تو رو گذاشتن پیش من و مامانی. از اونجایی هم که شب عید همه جا شلوغه و کلا خرید کردن کار وقت گیریه اومدنشون تقریبا 12ساعتی طول کشید،یعنی دقیقا یک روز کامل.بازم مثل همیشه تو خیلی خیلی پسر خوبی بودی.بعد از ظهر برای اینکه زیاد حوصله ات سر نره باهم رفتیم خونهء خاله رباب(خاله جون خودم).اونجا کلی با متین بازی کردی و کلی به همه ...
10 اسفند 1392

گسترش دایره کلمات

عزیز دلم این روزها خیلی داری سعی میکنی حرف بزنی. هرچی میشنوی سعی میکنی تکرار کنی،مثل علی،برف،تس تس ابرو،...، ولی از همه اینها مهم تر یک کلمه ست: آقا. آقاجون اینقدر از آقا گفتنت ذوق کرده که هربار که این کلمه رو میگی دوست داره یه جایزه بهت بده.البته بابای گلم که همیشه همینطور بوده، اونقدر برات به به خریده بود که قبلا به محض اینکه می دیدیش میگفتی به به تا بالاخره آقا گفتن یاد گرفتی. آقا جون قبلا فقط از در اومدنی برات به به می آورد، اما الان یه کیسه آبمیوه خریده گذاشته تو یخچال و هر بار که میگی آقا یکی بهت میده. البته تو هم از اونجایی که با ملاحظه هستی روزی یه آقا بیشتر نمیگی . روزی که از کرمان رسیدین از راه اومدین بالا. بعد از ناهار مام...
20 بهمن 1392

تولد داداش گلم

پنج بهمن تولد بابای سروش بود،البته سروش و مامانش واسه عروسی پسرخاله سمانه(مامان سروش) رفتن کرمان.ولی خوب ما که بودیم اینم جمع گرم خانواده ما ...
10 بهمن 1392

رسم الخط کودکی...

عزیز دلم،تو این پست میخوام از دستخط قشنگت بنویسم.حتما تعجب کردی،ولی واقعا دایره های کوچولویی که با اون دقت میکشی نسبت به سنت خیلی قشنگه.اینکه گاهی حدود 20 دقیقه یا نیم ساعت میشینی پای کاغذ و مینویسی یعنی بیشتر از سنت میفهمی نوشتن یعنی چی.ولی هنوز نمیدونی میشه کاغذ رو بچرخونی،واسه همین مرتب بلند میشی و دور کاغذ میچرخی. هر وقت هم مداد رو میدی دست من تا برات نقاشی بکشم میگی هن هن.گاهی ازت میپرسم: گل بکشم؟ یا خونه یا درخت یاهاپو... اولش دلمو نمیشکنی و با خنده تایید میکنی،ولی باز بلافاصله بعد از تموم شدن نقاشیم میگی هن هن. تو این عکس یه شکلات گنده تو دهنته البته عزیز دلم،در و دیوار های ما رو هم بی نصی...
8 بهمن 1392