سروشسروش، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

سروش کوچولوی دوست داشتنی

بدون عنوان

معذرت میخوام عزیزم که این همه وقت به وبلاگت نرسیدم، خواهش میکنم منو ببخش. آخه عمه این مدت درگیر خیلی چیزها بوده که بطور خلاصه واست می نویسمشون. اول از روز جمعه ،17 مرداد برات بگم که تولد من بود و همه با هم رفتیم جاده چالوس. البته تولد تو 14 مرداد بود، ولی جشنش با کمی تاخیر برگزار شد. بعد از تولدم، یعنی درست توی همون هفته سه شنبه یه خانمی به خونه ما اومدن،و رفت و آمدی جهت آشنایی بیشتر آغاز شد، طوریکه دقیقا دو جمعه بعد،31 مرداد، من با خانواده مرتضی دوباره رفتیم جاده چالوس، خلاصه بعد از حدود یک ماه رفت و آمد، روز 18 شهریور من و مرتضی عقد شدیم. 7شهریور هم تولد تو عزیز دلم بود که خدا رو شکر خیلی خوب و قشنگ برگزار شد. 14 شهریور هم بله برون م...
14 آذر 1393

چند اتفاق تازه

       سلام عزیز دلم، امروز می خوام از چند تا اتفاق تازه برات صحبت کنم. اولیش (البته به ترتیب وقوع) اینه که مامانت میره کلاس خیاطی و به همین دلیل تو بیشتر کنار مایی و من از این موضوع خیلی لذت می برم . دوم اینکه مامانت تو رو از شیر گرفته و تو دیگه کاملا" مرد شدی. خدا رو شکر الان خیلی بهتر غذا می خوری، قبلا" فقط شیر می خوردی و به همین خاطر خیلی لاغر شده بودی . سومین اتفاق هم شروع شدن جام جانی 2014 برزیل هستش که ما همگی دست به دعاییم که ایران نتیجه خوبی بگیره. نیجریه رو که خیلی امید داشتیم ببره باهاش مساوی کرد. خدا کنه بازی های بعدی بهتر از این باشه. وقت تماشای بازی ایران نیجریه شما بالا بودید و همه 90 د...
28 خرداد 1393

روز پدر

روز پدر امسال هم، مثل هر سال، همه خونه ما جمع بودن، و من تصمیم گرفتم که شام اون شب رو خودم درست کنم. اما از اونجایی که من اصلا" از آشپزی خوشم نمیاد و هیچوقت تا بحال این کار رو نکردم، همه غذاهام فست فودی بود. در عوض تو همه غذاها رو دوست داشتی عزیز دلم. برای پیش غذا سیب زمینی سرخ کرده با پنیر درست کردم، برای شام سالاد الویه، و برای دسر تیرامیسو. توقع نداشتی که برای اولین تجربه چند مدل خورشت درست کنم؟ آخه من اصلا" برنج درست کردن هم بلد نیستم!!!!!!البته تو و عرفان و پویا که خیلی پسندیده بودید. مخصوصا" دسر رو. عرفان هی ازم می پرسید کی دوباره از این دسرها درست می کنم. این هم چند تا عکس از هنر نمایی من   &nb...
30 ارديبهشت 1393

پس از یک ماه و اندی...

سلام سروش عزیزم ، از اینکه این مدت وبلاگت رو بروز نکردم ازت معذرت می خوام ، آخه این روزها خیلی سرم شلوغه، از یک طرف که به شدت درگیر آماده کردن پایان نامه ام هستم ، از یک طرف هم کلاسهای آموزشگاه که هفته ای چند روز وقتم رو می گیره. ولی بالاخره یه فرصت (هرچند کوتاه) پیدا کردم تا بیام و یک کم از خاطرات این روزها برات بنویسم. اول از همه عکسهای کاخ گلستان رو برات میذارم که تو روزهای عید رفتیم. روز سوم عید، یعنی یک روز قبل از کرمان رفتن شما، با همدیگه رفتیم کاخ گلستان. تو اولش خیلی خیلی پسر خوبی بودی و همش تو محوطه واسه خودت بازی می کردی، اما چون ایستادنمون تو صف خیلی طول کشید، کم کم خسته شدی و بنای ناسازگاری گذاشتی، جوری که مجبور شدیم بعد...
19 ارديبهشت 1393

روز معلم

پیش از هر چیز روز معلم رو، البته با چند روز تاخیر، به همه معلم های خوب کشورمون تبریک میگم. زن داداش عزیزم(مامان سروش) به مناسبت این روز، این کارت زیبا رو برای من درست کرده که من ازش خیلی ممنونم . سروش عزیزم هم توش برای یادگاری یه نقاشی کشیده از هر دوتا تون خیلی خیلی ممنونم ...
19 ارديبهشت 1393

چهارشنبه سوری + سال تحویل93

عزیز دل عمه، نمیدونی چقدر خوشحالم که امسال واسه چهارشنبه سوری و سال تحویل پیش ما موندین، امسال قراره چهارم عید برید کرمان و من خیــــــلی خوشحالم که چند روز اول سال رو پیش ما هستید. تو آقا پسر شجاع، روز چهارشنبه سوری کلی همه رو سوپرایز کردی. نه تنها از صداها نمی ترسیدی، بلکه به طرف آتیش میدویدی و فشقشه رو به سمت دهنت میبردی تا فوتش کنی و... و اما سال تحویل و عیدی شما. این لباسها هدیه مامانی و آقا جونه برای عزیز دلمون، اون گربه، یا به قول خودت میی، هدیه منه. مبارکت باشه عزیز دل عمه هر کاری کردم دست از فضولی بر نداشتی تا یه عکس خوب ازت بگیرم. این هم چند تا...
1 فروردين 1393

بهار می آید...

باز کن پنجره ها را، که نسیم روز میلاد اقاقی ها را جشن می گیرد و بهار روی هر شاخه، کنار هر برگ شمع روشن کرده است. * همه ی چلچله ها برگشتند و طراوت را فریاد زدند کوچه یکپارچه آواز شده است و درخت گیلاس هدیه ی جشن اقاقی ها را گل به دامن کرده است. * باز کن پنجره ها را ای دوست هیچ یادت هست که زمین را عطشی وحشی سوخت؟ برگ ها پژمردند؟ تشنگی با جگر خاک چه کرد؟ * هیچ یادت هست؟ توی تاریکی شب های بلند سیلی سرما با تاک چه کرد؟ با سر و سینه ی گل های سپید نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟ هیچ یادت هست؟ * حالیا معجزه ی باران را باور کن و سخاوت را در...
23 اسفند 1392

یک روز کامل با سروش

سروش گلم دلم میخواد تمام لحظات با تو بودن رو هزار بار مرور کنم تا هیچوقت از ذهنم پاک نشن.افسوس که نمیشه همهء لحظه ها رو اینجا نوشت،ولی تا اونجایی که بتونم برات مینویسم تا هم برای خودم یادگاری بمونه و هم تو در آینده بخونیشون و بدونی چه لحظه های قشنگی با هم داشتیم. چند روز پیش مامان و بابات برای خرید عید رفتن بیرون و تو رو گذاشتن پیش من و مامانی. از اونجایی هم که شب عید همه جا شلوغه و کلا خرید کردن کار وقت گیریه اومدنشون تقریبا 12ساعتی طول کشید،یعنی دقیقا یک روز کامل.بازم مثل همیشه تو خیلی خیلی پسر خوبی بودی.بعد از ظهر برای اینکه زیاد حوصله ات سر نره باهم رفتیم خونهء خاله رباب(خاله جون خودم).اونجا کلی با متین بازی کردی و کلی به همه ...
10 اسفند 1392